۱
چشمان تو
سلام بهاری ست
در خشکسالی بیداد ...
دستان تو
که یارای دشنه گرفتن نیست اما
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودست به جانب دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز پاک تو
رود بزرگ میهن
این رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سروها و سپیدار
سایه سار تو باشد ...
۲
در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ما مخفی است
زندان ،
تمام کوچه های خلوت این شهر ...
۳
شاهین من !
که چشم های تو نارس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیفه نیست دشمن و دژخیم
هشدار !
مخفی است دشمنت ...
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن این خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت اما
دل بسته ایم
به گونه های تو ای امید فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی سرخ ...
۴
وقتی لباس تو ریش ریش ، در هم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرت دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی :
عریانی مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خمیده
بارکش بودن ...
۵
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخه های همهمه گر ، در هم
تا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام تو را در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی
ز سرو
بیاموزی ...
۶
اینک که سر پناه تو می سوزد
در این حریق هرزه درایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران !
هرگز مترس ،
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش ...
۷
خواهی پرید دوباره شاهین کوچک ما
و پرده های سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیره ی خونین ...
او را
که شورشی ست
در خون ساکت ما
او را دوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت ...
۸
با دست های کوچک خود
ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشم های سیاهت
که خواب می خواهند
اینک کنار خیابان
بارانی از ستاره تو را جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال یک ستاره ی گمنامی
و مادر تو
برایت ستاره می چیند
و ماه را به هیئت توپی می آراید
در بازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت ...
۹
بر گردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی ...